من یک قاصدک سر گردانم
  در خواب  ناز بودم
  که باد مرا بیدار کرد
  و با خود به نا کجا آباد برد
  نمی دانم بازی سرنوشت برایم چه تقدیر کرده است
  شاید در بوستانی خوش آب و هوا فرود آیم
  و شاید در کویری بی آب و  علف
  و شاید در دهان گوسفندی
  و شاید در لانه مورچه ای
   و شاید در دریایی بی کران
  نمی دانم
  اما می دانم من از آن قاصدک سرگردان پریشان ترم
  کسی را ندارم
  مرا باد سرنوشت به اینجا آورده است
  و من تا خود را شناختم
  در قفسی آهنی به اسارتم بردند
  و می گویند تو آزادی
  و من می خندم به این آزادی