قانع
رفتی از این دیار و ندادی خبر مرا نشنیدی از کسی ، که چه آمد به سر مرا
گفتم که سر ، به دامن آسودگی نهم آسوده ، کی گذاشت ، دل در بدر مرا
رفتم برون ز خلوت او ، همچو آه سرد آن دم که همچو اشک ، فکند از نظر مرا
با یک شرر ، به دامن صد لاله میزند این داغ آتشین که بود بر جگر مرا
ای کاش ، راه عمر ، به پایان رسیده بود روزی که دیده بود در آن رهگذر مرا
قانع شدم به تلخی دشنام از لبش قسمت نشد ز خوان قضا ، این قدر مرا
+ نوشته شده در دوشنبه هشتم مهر ۱۳۹۲ ساعت ۱۰:۴۲ ق.ظ توسط سعید کلانتری
|